همانطور که صبحهنگام کنار پنجره ایستاده بودم و به خیابان بیکر نگاه میکردم گفتم: « هلمز، مرد دیوانهای در خیابان است و از اینکه خویشانش به او اجازه دادهاند خانه را به تنهایی ترک کند ناراحت به نظر میرسد. »
دوستم هلمز از صندلی راحتیاش برخاست و از بالای شانههایم به بیرون نظری افکند. یک صبح سرد فوریه بود و برفهای زیاد شب گذشته که بر زمین نشستهبودند در زیر انوار کم رمق آفتاب زمستانی چشمکزنان میدرخشیدند.
مرد حدوداً پنجاه ساله، بلند قامت و اندکی فربه بود و لباسهایی شیک و گرانقیمت به تن داشت. اما رفتارش برازندهی لباسهایش نبود؛ در حالی که از عرض خیابان عبور میکرد، دستهایش را در هوا حرکت میداد و سرش را به این سو و آن سو میچرخاند.
- « موضوع از چه قرار است هلمز؟ آیا او به دنبال پلاک خانهای است؟ »
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 128
بازدید ماه : 297
بازدید کل : 48835
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1